آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

روزهای پسرانه

بهار آمد

    نوروز پاسداشت عشق های کوچکی ست که زنده مانده اند   و روز تعظیم در برابر عشق های بزرگی ست که عظمت را کوچک می دانند.   پس به تو در نوروز سلام می کنم که بزرگترین عشق این کوچکی ...   آریاجون ، سال نو مبارک                                                                           مامان سمیه و بابا رامین       بازم طبق معمول، به دلیل وول خوردن های زیاد ...
1 فروردين 1392

میهمان عزیز!

  قصد داشتم تا پایان سال پست جدیدی رو نذارم. اما حیفم اومد این خاطره رو واسه آریا جون ثبت نکنم.   «این پست عکسدار شد»   تو ساعات پایانی هفته ای که گذشت، یعنی جمعه، حول و حوش ساعت 8 شب، بابایی (پدر بنده) به منزل ما تشریف فرما شدند و ما رو سرافراز کردند... با وجودی که  مدت اقامت بابایی کمتر از 20 ساعت بود، و نصف این ساعات هم به خواب شبانه ی ما گذشت و فردا صبحش هم بابایی واسه انجام یه کار اداری حدود 3 ساعتی پیش ما نبودند، اما تو همون ساعاتی که حضور داشتند، حسابی به من و البته آریاجون خوش گذشت... کلی با هم بازی کردن، نقاشی کشیدن، کارتون تماشا کردن و .... آریاجون هم که کلا یه بچه ی خوش برخورد،...
22 اسفند 1391

تهران؛ امروز...

  امروز، هوای تهران عالی بود... به جرأت می تونم بگم تو این 7-8 سالی که تهران زندگی می کنم، اسفند رو اینقدر زیبا ندیده بودم...           لذت دیدن این تابلوهای نقاشی خداوندی با شنیدن صدای دلنشین همایون ش ج ر یان، صد چندان شده بود....               دلی کز تو سوزد، چه باشد دوایش      چو تشنه ی تو باشد، که باشد سـِـقایش             چو بیمار گردد، به بازار گردد               دکان تو جوید، لب قند خوایــَـش     ...
17 اسفند 1391

مهربان، زیبا، دوست

    چشم در راه کسی هستم کوله بارش بر دوش، آفتابش در دست، خنده بر لب، گل به دامن، پیروز کوله بارش سرشار از عشق، امید آفتابش نوروز. با سلامش، شادی در کلامش، لبخند از نفس هایش گــُـل می بارد با قدم هایش گــُـل می کارد؛   مهربان، زیبا، دوست، روح هستی با اوست!   قصه ساده ست، معما مشمار، چشم در راه بهارم، آری چشم در راه بهار...!       شعر از مرحوم فریدون مشیری، از کتاب تا صبح تابناک اهورایی!         ...
16 اسفند 1391

روزهای زیبای خدا...

  خدایا شکرت آنقدر این چند روز اخیر سر خوشیم و دل خوش، که سر بر طاق آسمان می کوبیم.   خدا را شکر، پسرک از بستر بیماری برخاسته و تقریبا همسر مهربان. خودمان هم که چیزی نمانده بود در چنگال تیز بیماری گرفتار شویم، نجات پیدا کردیم... حال ِ روزهامان و شب هامان توپ می باشد... از آنجا که پسرک در آستانه ی ورود به سه سالگی می باشد و ما شنیده بودیم که با پایان دو سالگی، اصولا کودکان تا حدودی منطقی تر و عاقل تر! می شوند، گویا پسرک پیش درآمد خوبی را برای عرضه به ما دارد... می پرد بغلمان و ما را درآغوش کوچکش جای می دهد البته فقط گردن مان را و بعد به ما عشق می ورزد به روشی کودکانه و با خنده ای زیرکانه... ما هم که این روزها در...
15 اسفند 1391

آغاز 24 ماهگی...

    روی تو را و یاس و سحر را - کنار هم - هر روز دیده ام. با این سه تابناک، دل و جانِ خویش را سوی ِ بهشت ِ نور و طراوت، کشیده ام ای خوش تر از سپیده دم،  ای خوب تر ز ِ یاس تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!   آریا جون، قدم گذاشتن تو آخرین ماه از سال دوم زندگی ت مبارک! الهی پاینده باشی مادر! ...
11 اسفند 1391

به خاطر خاله مائده!

  ادامه مطلب....     صبح شنبه قبل از اومدن به تهران، بردمت آرایشگاه. خاله مائده دانشگاه بود، نبود که ببیندت. ازم خواسته عکستو بذارم.    خاله مائده! چون آریاجون این روزا مریض بوده، عکس ازش نگرفتم. این عکسا هم مال همون روز شنبه ست.               ...
10 اسفند 1391

I do Love

  ادامه مطلب...               ...When, in disgrace with fortune and men’s eyes ,Haply I think on thee, and then my state Like to the lark at break of day arising ;From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate   For the sweet love remember’d such brings .That then I scorn to change my state with KINGS              هنگامی که در نظر سرنوشت و مردمان، روسیاه باشم... با شادمانی به تو خواهم اندیشید، و بعد به مقامم، و خواهم خواند، همانند چکاوکی که در هنگامه ی دمیدن سپیده ی صبح ...
28 بهمن 1391

مادرانه ای خاکستری!

  آقا ما اومدیم پسرک رو از آغوشمون محروم کردیم، بلکه مستقل بشه و کمتر بره تو کارمون ؛ بدتر شد. بلایی به سرمون اومد، خانمانسوز. از صبح که ازخواب بیدار میشه، ما رو چون اسیری کـــَت بسته در اختیارمی گیره تا هر وقت که از ما سیر بشه. کلا ما اصلا واسه خودمون نیستیم. تمامی کارهای ایشون اولویت داره مثل همیشه. یه وقت به خودمون میاییم، می بینیم داریم از گرسنگی پس می افتیم. تا نیت می کنیم از جامون بلند بشیم و بریم یه چیزی میل کنیم، جیغ های بنفش پسرک ما رو میخکوب می کنه، که چی؟ که فلان چیزک رو بــِکش. با هزار بدبختی و داستان سرهم کردن که حالا نوبت تو شده، تو باید نقاشی بکشی؛ یه جورایی فرار می کنیم و ... باز تو اون هیر و ویر به یه چیز...
28 بهمن 1391