آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

روزهای پسرانه

تولد 21 ماهگی گی گی لی

  به سلامتی پسرک از جنس نیلوفرمان ساعات پایانی ماه 21 ام از عمرش را در کنار ما سپری می کند. آقایی شده برای خودش، جزمواقعی که با کفش تق تقی که نمی دانم از کجا آورده و با آن روی اعصابمان لی لی بازی می کند، خدا رو شکر کودک عاقل و حرف شنویی می باشد و ما بسی به وجود پروجودش افتخار می نماییم. پسری به شدت مهربان و آداب دان است و به همگان روی خوش نشان می دهد، مخصوصا طبقه ی کودک. به رامین عزیز هم عجیب وابسته می باشد (البته در زمان حضورشان) و به کرات از ایشان باج می گیرد و رامین جان هم که دل گنجشکی دارند کوتاه می آیند در مقابل بالا بلندی های پسرک.     کما فی السابق، وسواس عجیبی در تناول نمودن دارد و هر چیزی را به دهن نم...
23 دی 1391

خواب ارغوان

لای لا می گفتم و افسانه ای شیرین به هم می بافتم موج گرم خواب را در چشم او می یافتم. کودک زیبا خسته از بازی گر چه می افتاد از پا، سخت می پیچید باز از خواب، سر تا شود با فیل، با خرگوش، با سنجاب، با شگفتی های جنگل، همسفر! پلک هایش کم کم، از شیرینی افسانه سنگین می شد و سنگین و سنگین تر... بال مژگان بلندش سایبانش بود نیمی از یک نازنین لبخند، در کنج دهانش بود. هُرم گرمایی ملایم، مهربان، شیرین در تن او بال می گسترد چون نسیمی، بر گلستان ِ نهاد او گذر می کرد. لحظه ای دیگر در شکرخوابی طلایی، دور از این بیداد، سر می کرد.       تازگی ها خوابوندن پسرک خیلی سخت شده توضیح نوشت: شعر خواب از شاعر ...
22 دی 1391

میهمان داری با اعمال شاقه!

اواسط هفته پیش مادر عزیزتر از جانمان جهت انجام پاره ای از امور به تهران و البته منزل ما تشریف فرما شدند. از آنجایی که ما در این دیار در غربت به سر می بریم دیدن دیر به دیر اقربا و اقواممان برنامه روتین زندگیمان را دچار تغییر می کند. از جمله این تغییرات خوابیدن ماست که شب هنگام دیر وقت انجام می شود و صبح زود بیداری داریم. در این مقوله پسرک نازنازیمان هم به تأسی از ما دچار مشکل می شوند به همین دلیل به هنگام خوابیدن در این گونه مواقع رقص بندری راه می اندازند و تا پاسی از نیمه شب بیدارند. شب اول که مادرجان میهمانمان بودند، با هزار فوت و صلوات بالاخره پسرک ساعت 12 نیمه شب به خواب رفتند و ما تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم، نیم ساعتی گذشت. ...
19 دی 1391

من یار مهربانم 2

خلاصه ای از کتاب شادترین کودک محله بنا به درخواست دوستان عزیزم، گوشه هایی از مطالب پرفایده کتاب شادترین کودک محله را مینویسم. امیدوارم مفید باشه.   توضیح اینکه، نوشتن تمامی مطالب مفید کتاب توی یه پست امکان‌پذیر نیست، لذا به عنوان کسی که از این کتاب بسیار استفاده کردم،‌ پیشنهاد میدم به این خلاصه ی بسیار بسیار کوتاه بسنده نکنید و حتما ً‌ حتما ً‌  کتاب رو تهیه کنید.   از اونجایی که خوندن مطلب از روی صفحه مانیتور به شدت طاقت فرسا و چشم خراش می باشد، از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم.   داشتن یک بچه 2 ساله مثل داشتن یک مخلوط کن بی در است.      &n...
17 دی 1391

من یار مهربانم 1

خوندن مطالب بامزه و کاربردی این کتاب دوست داشتنی رو به همه ی پدر و مادرای مهربون توصیه می کنم   استفاده از روش های شرح داده شده در این کتاب را زمانی که فرزندتان تقریبا 9 ماهه است، آغاز کنید. استفاده از این روشها، زمانی که فرزندتان هنوز خیلی کوچک، به شما کمک می کند بسیاری از مسائل را قبل از وقوع جلوگیری نمایید. اما حتی اگر دیتر شروع کردید، به شما قول می دهم، که خواهید فهمید، رویکرد آمده در کتاب شادترین کودک محله هر روزه کمک و یار شما خواهد بود تا بتوانید تولد 4 سالگی او را به خوبی بگذرانید. در حقیقت اغلب پدرها و مادرها معتقدند، حتی این مهارت ها رابطه ی آن ها را با بچه های بزرگترشان، رئیس شان، همسایه شان و حتی با پدران ...
13 دی 1391

سرعت گیر

کلا ما آدم سریعی هستیم، یعنی بودیم. همیشه عین فرفره کارهایمان را انجام می دادیم و تا جایی که امکان داشت آویزون کسی نبودیم. کودکی مان را به خاطر نداریم، اما از دوران مدرسه و دانشگاه یادمان هست که فِس فِسو نبودیم و به تمامی کارهایمان تمام و کمال می رسیدیم. حتی آن سال های خیلی دور (13 سال قبل) رفتیم و تایپ 10 انگشتی آموختیم که از سرعتمان چیزی کم نشود! و نیز آن سالهایی که دور از خانواده بودیم. ساعت 6 صبح از محل زندگی مان واقع در تهران پارس می زدیم بیرون و مثل موشک با پای پیاده خودمان را می رساندیم به ایستگاه اتوبوس (اول خط که بتوانیم تا آخر مسیر بشینیم و بخوابیم!) بعد مجددا مثل فرفره تا ایستگاه اتوبوس بعدی را گز می کردیم، تا اینکه قبل از س...
11 دی 1391

ادب از که آموختی؟

امروز یاد اون روزایی افتادم که پسرک شدیدا معتاد تاب و سرسره و کلا پارک شده بود. تابستونی که گذشت. یعنی هر طور بود تو اون گرمایی که مغز آدم تبخیر میشد و روزا کِش می اومدن، عصر (6-7 بعدازظهر) که می شد پسرک هیچ جور تو خونه بند نمی شد و این وظیفه من بود اوقاتی رو واسه زیبا گذشتن آریا فراهم کنم. و تنها گزینه ای که به فکرم می رسید پارک جلوی خونه بود. یه وقتایی هم با قدم زدن خودمون رو می رسوندیم به دفتر رامین عزیز و آویزون اون می شدیم. یه شب که همسر مهربان یه جایی خیلی دورتر از محل کار و خونه باید می رفت، برای تعویض روحیه و دیدن جاهای دیگه ای از این کلانشهر، ما رو هم با خودش برد. تو راه برگشت، آریا جون با اون چشمای تیزش پارک (بوستان محله ای...
4 دی 1391

یلدایت خوش

  و پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود... اینجا کسی هست که به اندازه ی تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد پایا و مانا باشی مامان سمی و بابا رامین ...
30 آذر 1391

نون و پنیر و پونه / یه گل دارم تو خونه

این روزهام را بیشتر دوست دارم. این روزهام را با کودکم دوست تر دارم. این روزها، که نفس های پاییز به شماره افتاده، برام زیباتر شده اند با وجود پسرک. این روزها حال و روزم بهتره. این روزها پسرکم تو دل برو تر شده، با زبان شیرینش منو به دنیای قشنگش می بره و روح نحیفم را تیمار می کنه. با وجود گل پسرک 21ماهه م، کم کَمَک از اون دلمردگی ها فاصله می گیرم. از اون روز که پسری شده بود عضو جدید این خونه، روح خجسته م شده بود گوشه گیر و ملول. اما حالا دلبری های همون پسرک منو بیشتر به  روزهای سرخوشی م نزدیک می کنه. این روزهامو خیلی بیشتر دوست دارم. این روزها حوالی ظهر از خواب شبانگاهی! بیدار می شیم اونم بدون دغدغه و نگرانی. این روزها تموم روز و شب،...
29 آذر 1391