آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره

روزهای پسرانه

میهمان ِ عزیز ِ این هفته ی ما

  پیرو میزبان بودن ما تو این چند هفته‌­ی اخیر، پسرک حسابی از تنهایی دراومده... و اما؛ بعد از مدت­ها، پری­‌ناز (دختردایی آریاجون) و مامان،‌ بابای مهربون‌­ش اومدن و چند روزی هست که مهمون ما شدن با وجود پری­‌ناز حسابی به آریاجون خوش می­‌گذره...                انصافا همراه شدن با دختر بچه­‌ها اونم تو سن پری­‌ناز بسیار سخته و البته طاقت­‌فرسا ، شاید هم برای من سخت باشه... نمی‌دونم قهرکردن و لوس‌­بازی رو از کجا یاد می‌­گیرن ، انگار یه جفت از کورو...
18 شهريور 1392

سعادتِ ماورایی!

  چه لذتی بالاتر از این­‌که، پسرک صورت ِ چون برگ گل­ش را بر بازویم بنهد و دست ِ نازک ِ چون شاخه‌­ی نیلوفرش را از سر ِ مـِهر به دور گردن‌­م حلقه کند و سرش را در گریبان‌­م فرو ببرد... لحظه‌­ای بعد؛ صدای سنگین شدن نفـَس‌­ش آگاه­م کند که با خوابی شیرین هم‌­آغوش شده...       عشق به فرزند دیوانه‌­کننده است...       +   راستی این ترانه هم میهمان خلوت من و پسرک بود.  شنیدن دارد.     ...
8 شهريور 1392

عطر ِ افسونگر، گـُل ِ ناز

  و از کشفیات اخیر و مهم پسرک این است که می­‌تواند تصویر خودش را در عنبیه­ (قسمت رنگی چشم) من ببیند... و ما بسیار خرسند و خوشحال که د ُردانه اینقدر ریزبین و دقیق است. ولیکن دقیقا وقتی هـَوس دیدن خودش را دارد که ما دل­مان می­‌خواهد پرده‌­ی چشمان­‌مان را بکشیم و دَمی تاریکی را رصد کنیم...   + همانا سخت‌­ترین قسمت " ارسال مطلب جدید " ، یافتن " عنوان " برای آن است که همیشه بیشتر از نوشتن خود پست‌، وقت­م را می­گیرد   + عنوان پست، قسمتی از دکلمه‌­ی گل ناز می‌­باشد با صدای جناب داوود نماینده. آلبوم از ...
8 شهريور 1392

آتش سوزی!!

  وقتی بی حالی و کسالت یه بعد از ظهر روز جمعه، سـُـر خورده بود تو تک تک سلو‌ل­های بدنم و چاره‌ای نداشتم جز این که چشامو از روی بی‌­حوصلگی بچرخونم روی سطرهای کتاب؛ تنها چیزی که تونست هیجان کاذب با چاشنی عصبانیت تزریق کنه به رگ های امروزم؛ این بود که در اوج ناباوری دیدم پسرک با ته مونده‌­ی شیرکاکائوی تو شیشه شیرش روی ملافه‌­ی سفید پتوی پدرش، خالکوبی کرده! الان هم با خیال راحت، این وقت روز گرفته خوابیده. خدا امشبو به دادمون برسه، تا کــِـی بیدار باشه، معلوم نیست...     محض تنوع و البته ابراز ارادت به دوستایی که اینجا رو می خونن، تعدادی از کامنت­‌ها ...
2 شهريور 1392

زنده باد این عاشقانه ...

  پسرجان، امروز قصد داشتم از داشته‌­ها و دلخوشی­‌هایمان برایت بگویم، نمی‌­دانم چرا دلم خواست از خودت برایت بگویم ... برایت بگویم عزیزترین­م؛ از روزی که خانه را جور دیگری شناخته­‌ای، هیچ چیزی سر جای خودش نمی­‌باشد، حتی شده وسیله‌­ای که تا پیش از این سانتی­متری از جایش تکان نخورده بوده، به مدد وجود نازنین­ت، تمام خانه را درمی­نوردد... از جاروی آشپزخانه که راهش به سمت پذیرایی کج می­شود و پشه‌­کش یا همان مگس‌­کش که نقش تـِـی را برایت بازی می­کند تا لنگه دمپایی من که روی میز ناهارخوری سبز می­‌شود و لنگه‌­ی دیگرش ب...
30 مرداد 1392

تو رؤیاها را ورق بزن!

  نمی‌­دانم چه رابطه‌­ی مستقیم یا غیرمستقیمی بین خوابیدن من با اغلب تشنه بودن و بدتر از آن، نیاز ِ مبرم داشتن به تعویض پوشک تو وجود دارد؟ دلیلی ندارد وقتی دیروز که کلی میهمان روی سرم ریخته بود و جنابعالی حسابی آبروداری کردی و پوشک­ت را سنگین(!) نکردی ؛ امروز که از خستگی در مرز بی‌هوشی به سر می­‌بردم، از صبح چندین بار مرا زابراه کنی ... ولی خودمان هستیم، شاید بد نباشد کمی کنترل سیستم برون‌­ریز تحتانی را به دست بگیری، ناسلامتی داری به 29 ماهگی نزدیک می­‌شوی، بچه!! سوای کمکی که به اقتصاد خانواده می­‌شود و پدرجان نفسی می­‌کشند؛ شاید دست و پا و ستون فقرات من ...
26 مرداد 1392

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند ...

  امروز 28 ماه از روزی که آریاجون چشاشو به این دنیا باز  کرد، می­‌گذره... تو اون روزها و شب­‌ها، لحظات و دقایقی پیش چشام رقم خورد، که وقتی به عقب برمی‌­گردم و نگاه می‌کنم، یه لبخندی می­‌شینه گوشه‌­ی لبم، یا بغضی می­‌چسبه به گلوم و اونو خراش میده، چیزایی یادم میاد که یهو ضربان قلبمو می­‌بره بالا و گاهی نفسم بند میاد. آریا بچه‌­ای بود که از تولدش تا حدود 9 ماهگی­ش، تنها چیزی که بهم داد گریه و بی­قراری بود! یادم میاد اون روزا بیدارشدن آریاجون از خواب برابر بود با آوارشدن دنیا روی سرم، واقعا یه وقتایی دلم می­خواست با بیدارشدن،...
11 مرداد 1392